پسر : عزیزم از وقتی میری ورزش هیکلت خیلی قشنگ شده!
دختر : از اولشم هیکلم قشنـــــــــــــــــگ بووووووود …!
پسر : اون که ۱۰۰% … هیکلت همیشه قشنگ بوده ..
اصلا من هیکلت رو روز اول دیدم خیلی خوشم اومد …!
دختر : یعنی به خاطر هیکلم فقط با من دوست شدی ؟خیلی هیــــــــــــــزی!
پسر : نه عزیزم ، عاشق اخلاقت شدم که باهات دوست شدم ..هیکلت واسم مهم نبود
دختر : یعنی چی ؟! پس این همه ورزش میرم برای کی میرم ؟! هیکلم برات مهم نیست ؟!!
پسر : عزیزم ، موقع دوست شدن مهم نبود ، الان که هست ..!
دختر : یعنی الان میرم ورزش برات بی اهمیت میشم ؟!!
پسر : فدات بشم ، همه چیزت ، تمام وجودت ، همه خصوصیاتت برام مهمه!
دختر : یعنی باید همه خصوصیات خوب رو داشته باشم که باهام باشی ؟!!!
پسر:جان مادرت بیخیال شو !!!!!!!!!!!!
روزی فرا خواهد رسید که جسم من آنجا زیر ملحفه سفید پاکیزه ای که از چهار طرفش
زیر تشک تخت بیمارستان رفته است، قرار می گیرد و آدم هایی که سخت مشغول
زنده ها و مرده ها هستند از کنارم می گذرند.
آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید مغز من از کار افتاده است و به هزار علت دانسته و ندانسته
زندگیم به پایان رسیده است.
در چنین روزی، تلاش نکنید به شکل مصنوعی و با استفاده از دستگاه، زندگیم را به من برگردانید
و این را بستر مرگ من ندانید. بگذارید آن را بستر زندگی بنامم.
بگذارید جسمم به دیگران کمک کند که به حیات خود ادامه دهند.
چشمهایم را به انسانی بدهید که هرگز طلوع آفتاب،
چهره یک نوزاد و شکوه عشق را در چشم های یک زن ندیده است.
قلبم را به کسی هدیه بدهید که از قلب جز خاطره ی دردهایی پیاپی و آزار دهنده چیزی به یاد ندارد.
خونم را به نوجوانی بدهید که او را از تصادف ماشین بیرون کشیده اند و کمکش کنید تا زنده بماند تا نوه هایش را ببیند.
کلیه هایم را به کسی بدهید که زندگیش به ماشینی بستگی دارد که هر هفته خون او را تصفیه می کند.
استخوان هایم، عضلاتم، تک تک سلول هایم و اعصابم را بردارید
و راهی پیدا کنید که آنها را به پاهای یک کودک فلج پیوند بزنید.
هر گوشه از مغز مرا بکاوید، سلول هایم را اگر لازم شد، بردارید و بگذارید به رشد خود ادامه دهند
تا به کمک آنها پسرک لالی بتواند با صدای دو رگه فریاد بزند و
دخترک ناشنوایی زمزمه باران را روی شیشه اتاقش بشنود.
آنچه را که از من باقی می ماند بسوزانید و خاکسترم را به دست باد بسپارید، تا گلها بشکفند.
اگر قرار است چیزی از وجود مرا دفن کنید بگذارید خطاهایم، ضعفهایم و تعصباتم نسبت به همنوعانم دفن شوند.
گناهانم را به شیطان و روحم را به خدا بسپارید و اگر گاهی دوست داشتید یادم کنید.
عمل خیری انجام دهید، یا به کسی که نیازمند شماست، کلام محبت آمیزی بگویید.
اگر آنچه را که گفتم برایم انجام دهید، همیشه زنده خواهم ماند...
در خلال یک نبرد بزرگ,فرمانده قصد حمله به نیروی عظیمی از دشمن را داشت.
فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان کامل داشت ولی سربازان وی دو دل بودند.
فرمانده سربازان را جمع کرد ,سکه ای از جیب خود بیرون آورد , رو به سربازان کرد و گفت :
سکه ای را بالا می اندازم,اگر رو بیاید پیروز میشویم و اگر پشت بیاید شکست میخوریم.
بعد سکه را به بالا پرتاب کرد.سربازان همه به دقت به سکه نگاه کردند تا به زمین رسید.
سکه به سمت رو افتاده بود.
سربازان نیروی فوق العاده ای گرفتند و با قدرت به دشمن حمله کردند و پیروز شدند.
پس از پایان نبرد,معاون فرمانده نزد او آمد و گفت:قربان,شما واقعا میخواستید سرنوشت جنگ را به یک سکه واگذار کنید؟
فرمانده با خونسردی گفت:بله و سکه را به او نشان داد..."هر دو طرف سکه رو بود"
صبح با مامانم رفته بودیم موزه فرش
دو تا چشم بادومی دیدم به مامان گفتم بریم یکم بهشون فخر بفروشیم که ما ایرانیا چقدر هنرمندیم!
اینم مکالمه من و اون زوج:
- hi!! can you speak English??
آقای چش بادومی با یه لبخند ملیح: _ yes, a bit!
من با یه عالمه ذوق: - then where are you come from?
آقای چش بادومی با به لبخند عمیق: - i am from iran!! :))))
من: :-/ - no i mean are you Japanese?
آقای چشم بادومی به فارسی و در حال خنده: نه بابا! من از دو تا کوچه بالاتر اومدم!!!
من که ضایع شده بودم و همه داشتن بهم می خندیدن لبخند زدم و گفتم: sorry! i don't understand Farsi!!!
و اون زوج رو که از خنده پخش زمین بودن ترک مردم!!! حالا مامانم مگه بس می کنه!
فکر کنم 7-8 ساله بودم که رفته بودیم روستا تو صحرا که بازی میکردم
توی کف پام یه تیکه خار رفته بود و باعث شده بود به شدت ورم بکنه و عفونی بشه . همونجا که منو بردن درمانگاه گفتن باید بریم شهر و بهم واکسن کزاز بزنن . توی راه شنیدم که مامانم میگفت تا رسیدیم ببریمش استخر !!! منم از خوشحالی داشتم پر درمیاوردم که آخ جون چه تفریحی در انتظارمونه . یادمه خواب آلو بودم و دیروقت بود که یهو به خودم اومدم و دیدم تو یه درمانگاه هستیم و میگن باید بهت واکسن بزنیم . اونقدر شوکه شده بودم که استخر چرا به درمانگاه و واکسن تبدیل شد که نگو . شروع کردم به فریاد کشیدن که ولم کنید دست از سرم بردارید . چی کارم دارید قصابها!!!!!!! هنوز که حدود سی سال گذشته یادمه که چه جوری به پرستاره میگفتم قصاب :)))
خلاصه با هزار مشقت و چند نفری منو که تقلا میکردم گرفتن و یه آمپول زدن به بازوم !!!!!! و من کماکان منتظر بود که واکسن که نمیدونستم کلا چی هست و احتمال میدادم یه چیز وحشناک باشه بهم بزنن
بعد که پرستاره گفت :تموم شد برید !
من با تعجب نگاهش کردم و گفتم : واکسن چی شد ؟
پرستار: این واکسن بود دیگه!
من با پررویی : خب نمیشد بهم بگید واکسن همون آمپوله نصف جونم کردید که !!!!!!!!!!!!
پرستاره : !!!!!!!!!!!!
آخرش هم که از درمانگاه اومدیم بیرون دیدم سردرش نوشته :
"" درمانگاه شبانه روزی استخر ""
دوست خواست کلاس بذاره تو مجلس خواستگاریش..از منم دعوت کرد که به عنوان دوست فابریکش تو اون مجلس باشم..خلاصه همه صحبتاشون رو کردن و چششون به من خورد و گفتن که دوست عروس خانم هم صحبت کنه..منم شروع کردم به تعریف و تمجید کردن از دوستم..که اونم خجالت کشید و گفت منم اینقدااا هم تعریف نیستم که من با اعتماد به نفس گفتم..اختیار داری خیلی تعریفی هستی ..تعریفی رو هم باید کرد..خانواده داماد =))) خانواده عروس :((( دوستمم منتظر فرصت بود که گازم بگیره
زن: عزیزم... اگه من بمیرم تو چیکار میکنی؟
مرد: عزیزم! چرا این سوالو میپرسی؟ این سوال منو نگران میکنه!
زن: آیا دوباره ازدواج می کنی؟
مرد: البته که نه عزیزم!
زن: مگه دوست نداری متاهل باشی؟
مرد: معلومه که دوست دارم!
زن: پس چرا دوباره ازدواج نمیکنی؟
مرد: خیلی خب! ازدواج میکنم!
زن (با لحن رنجیده): پس ازدواج میکنی؟
مرد: بله!
زن (بعد از مدتی سکوت): آیا باهاش توی همین خونه زندگی میکنی؟
مرد: خب بله! فکر کنم همین کار رو بکنم!
زن (با سردی): واقعا“؟ لابد عکسهای منو هم میکنی و عکسهای اونو به دیوار میزنی!
مرد: بله! این کار به نظرم کار درستی میاد!
زن (با ناراحتی فراوان): بهش اجازه میدی لباسهای منو بپوشه؟
مرد: نه عزیزم!!! اون خیلی اندامش بهتر از تو شده! لاغر کرده......!!
عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچههاى کلاس عکس یادگارى بگیرد. معلم هم داشت همه
بچهها را تشویق میکرد که دور هم جمع شوند.
معلم گفت: ببینید چقدر قشنگه که سالها بعد وقتى همهتون بزرگ شدید
به این عکس نگاه کنید و بگوئید : این احمده، الان دکتره. یا اون مهرداده، الان وکیله.
یکى از بچهها از ته کلاس گفت: این هم آقا معلمه، الان مرده.