مادرم شصت ساله است. زن مهربانی است ، کمتر نق می زند و سعی می کند مثبت باشد.
مادرم سرطان دارد، اما در این مورد با کسی حرف نمی زند.
مادرم در مورد دردهایش زیاد حرف نمی زند مگر آنکه درد از حد بگذرد. چند وقت پیش اینجور شد.
حالش خوش نبود. اصرار کردم .مامان ؟ چی شده؟ داستان ساده و دردناک بود.
مادرم سوار یک سواری خطی از انقلاب به شهرک شده بود. وقتی نشسته یک زوج جوان می آیند و می نشینند روی صندلی عقب.
مادرم پیاده نمی شود چون با خودش فکر می کند که انسانیت حکم می کند که آنها توی سایه بشینند.
تمام راه مادر شصت ساله ی من زیر آفتاب تابستان می پزد اما خوشحال است که آن جوانها در سایه خوشند.
وقتی مادرم کمی جلوتر می خواهد پیاده شود مجبور است آن دو نفررا پیاده کند تا از تاکسی بیرون بیاید.
مرد جوان رو به مادر من کرده می گوید: واقعا از خودت خجالت باید بکشی که ما رو پیاده کردی تا خودت پیاده شی!
مادرم جا خورده. گفته پسرم، من جای مادر تو هستم، این چه لحنی است؟
جوان گفته برو بابا ! سوار شده و در را شترق بسته و تاکسی حرکت کرده.
مادرم ناراحت شده بود، با غم این را تعریف می کرد.
باورم نمیشود….تهرانی که من ترک کردم این جوری نبود.
***
خواهرم دو ماه است برگشته تهران برای تعطیلات تابستانی.
دیشب توی اسکایپ حرف می زدیم. پرسیدم اوضاع چطوره؟
گفت افتضاح. افتضاح... مردم خیلی بد شده اند.
تهرانی که ما ترک کردیم اینجوری نبود.
مردم توی روز روشن به هم فحش می دهند، عصبی اند ؛ و کاملا به خود حق می دهند،
این خیلی عجیب است که توی روز روشن به هم ناسزا می گویند و فحش می دهند
و تازه کلی کلاس های جورواجورِ روانشناسی و عرفان و از این قبیل هم باب شده...
بعد قیافه اش جور عجیبی شد و گفت: بی ادب… بی ادب، چجوری بگم، مردم خیلی بی ادب شدن!
***
یک ضرب المثل قدیمی آلمانی می گوید:
" گاری که سر بالا می رود ، اسب ها همدیگر را گاز می گیرند "
این واقعیت با اینکه نباید باشد ، هست...
وقتی اوضاع سخت می شود اسب هایی که یک گاری را می کشند
به جای آنکه به یکدیگر کمک کنند تا بار را با هم به دوش بکشند
همدیگر رو گاز می گیرند
این کمکی به اوضاع نمی کند. اما اسب ها این را نمی بینند؛ چرا …؟ نمی دانم